تریبون مستضعفین- محسن بانژاد: سلام آقا رضای امیرخانی. حال من خوب است. حال شما چطور است؟ انشاءالله که خوب هستید. کوهنوردی و رفتن به دور دنیا البته اگر با دل خوش نباشد، زقوم میشود از گلو هم پایین برو نیست که نیست. من به عنوان یک آدم درجه ده سیاسی که در پوستین فرهنگ هم نیافتاده الحمدلله، یعنی مال این حرفها نیست، میخواهم دو کلوم با شما که استاد نویسندگی و صاحب چندین اثر پر فروش هستید و در عین جوانی پیراهنپارهکن قهار عرصه ادبیات داستانی متعهد، صحبت کنم. از در اخلاص و برادری. اجازه هست؟
آقارضای امیرخانی؛ نمیدانم هنوز بساط هیئت مدرسهتان برقرار است و هنوز شما مداحی میکنی یا سراسر به کوهنوردی و مسافرت میگذرد اما اگر هنوز در یکی از همین بساطهای سیدالشهداء و این دستگاه، اهل چای و دم و سینه هستی این حرفها را نه با عینک، بیعینک بخوان. ای به قربان آن تسبیح عموماً نیلوفریات. میخواهم به دور از ناخنکشیدن و هوار زدن چند کلمهای در ملأ عام با هم حرف بزنیم. بیعینک آقارضا. بیعینک.
شما در بحبوحهی تابستان 90 پاشدی با یک نشریهی آنطرفی، یعنی نشریهای که آن طرف خط است نه این طرف خط، نشریهای که مال ما بچه هیئتیها نیست، نشریهای که هوای ما بچههیئتیها را ندارد، یک نشریه متعلق به همین ایسمهای بومیشده با روغن و گلاسه، صحبتهایی کردهای که مربوط به تابستان پربحبوحهی 90 نیست – حالا لغت «پر» پیشوند بحبوحه بشود یا نشود – این صحبتها مال الان نیست آقارضای گل. این صحبتها را همان موقع که به بهانهی سیاسی نبودن ژست بیطرفی گرفتی و هاجروار به طواف عشق، هجرت من الخلق کردی باید میآمدی سینه سپر میکردی و میگفتی. اگر ادعای شهامت در گفتن شهادتین داری این صحبتها مال آن موقع است. میآمدی میدان هفت تیر، دقیقا همین 19 مردادی که من دارم این متن را مینویسم ساعت 12 شب، وقتی بچه بسیجیهای پاپتی خیابان پیروزی یعنی بچه محلهای ما، با موتور شخصی قسطی 125 ایستاده بودند توی کوچه پسکوچهها که امنیت تامین شود و از پشت بامها، گاهی البته به ندرت، میدانید که این مسائل در امت شهیدپرور ما کم است، موزاییک بر سرشان فرود میآمد و فریاد «الله و اکبر» مردم شهیدپرور آسمان را بر سر دیکتاتور خراب میکرد، سینه سپر میکردی و میگفتی. میدانی که به آقا میگفتند دیکتاتور. به خود خدا قسم خودم تا خود صبح در مورد تک تک مسائل مطروحه و مفاد بیانیه ایدئولوژیکت پایه بحث بودم. اصلا چرا صبح؟ تا فردا شب. یا پس فردا ظهرش که ایستگاه پلیس را آتش زدند. همان وسط در مورد دموکراسی ترکیه و انقلاب 57 حتی راجع به رمان کافکا و مدل کینز با هم حرف میزدیم.
آقارضای امیرخانی. این صحبتهایی که کردهای، و به عنوان یک کسی که بالای سایتش نوشته فرهنگ مادر است و سیاست بچه است و الخ و خودت را اهل فرهنگ میدانی، مال اهل سیاست است. فرق اهل سیاست با اهل فرهنگ در این است که اهل سیاست هنگام سخن سیاسی حرف روز میزند. اما اهل فرهنگ اگر انسانی باشد درجه یک که در پوستین سیاست نیافتاده باشد یا حرف سیاسی نمیزند یا لااقل حرفهای کهنه نمیزند. یا اگر میخواهد حرفهای کهنه بزند هنگام هنگامه ژست بیطرفی نمیگیرد. آقارضای امیرخانی، به امام حسین قسم این حرفها را بیکینه بخوان. کتابهای لامصبت را قطره قطره اشک ریختم تا تمام کردم دو دقیقه دل بده جای دوری نمیرود.
قطره قطره آب شدم تا بفهمم این ارمیای لعنتی آخرش چه کار میکند؟ که من هم همان را بکنم. که دیدم کاری نکرد و فقط مرد. زحمت کشید رفت زیر پای ملت له شد. قطره قطره آب شدم تا برسم به فصل آخر که این خمسهخمسهها ارمیا را نجات میدهد برگردد بهشت زهرا طرح بازسازی را تمام کند یا اینکه اسیر ارمیتا و آرتمیا و کمربند زن رقاصه و خشی و کوفت و زهرمار میماند؟ که دیدم به هیچ جا نرسید. قطره قطره آب شدم تا بفهمم آخرش این مهتاب گور به گوری با آن آبشار قهوهای و احیانا چانه ریز و لبان غنچه و نرگس مست به علی فتاح قسمت میشود یا اینکه داستان از فرط رئال در دامن پوچی میافتد و آخرش/اولش بوی گوشت سوختهی یک پیر دوشیزه و یک بیوه است که میزند توی دماغ علی فتاح و من خواننده؟ همین؟ که درویش مصطفی توی خیابانها راه برود و بچهها با کلاه پاسبان بیحیا بازی کنند؟ همین؟ قطره قطره آب شدم تا فهمیدم دستت خالیست آقارضا. دستت خالیست. به ولای علی دست همهمان خالیست.
حالا نه اینکه چون حرفهای سیاسی زدی که خلاف آمد میل ما بود ببندیمت به دم گاری و کتابهایت را بسوزانیم و سر در دروازه قزوین آویزانت کنیم نه برادر من. نه عزیز من. غرض دارم. به خدا غرضی دارم که دوست دارم بدانی.
آقارضای عزیز. ای که در وصف قلمت کودکانه مینوشتم و مثل دختربچهها دکلمه میکردم که: «او مرا پدریست جوان و تنومند که دست در گردنش حلقه میکنم و او میتازد و موهای من در باد میرقصد و کودکانه میخندم و او هم میخندند و وه که چه شکوهی دارد قلم این نویسنده جوان». آقارضای عزیز. من و شما فقط و فقط نویسندهایم. فقط و فقط نویسندهایم. ما روشنفکر نیستیم آقارضا. ما بچههای هیئتیم. ما بچههای هیئت بروی عشق گریه و سینهچاک سینهزدنیم. حالا گیرم که من عمری با حاج منصور مشکل دارم که چرا حرف بیربط سیاسی میزند. عوضم نمیکند که. بچه هیئتیام. حاجی بسم الله بگوید برای من مقتل است که ان قلوب المخبتین الیک والهه. تو را به حضرت عباس جز این است؟
آقارضای عزیز. کل کلام امشبم همین است: با ما باش. بیشتر با ما باش. با همین فلافلخورهای 125 سوارشوی اتونکشیدهی مؤدبی که سرخ میشوند وقتی در این مرداد پربحبوحه در این تهران راه میروند. با ما باش آقا رضا. با ما باش که طعم تلخ غدر سیاسیون را هر روز میچشیم. باز نگاهمان به دهان آقا دوخته. از بس کله شقیم. مگر دست خودمان است؟ کجا برویم؟ ببین آقارضا دارم هیئتی حرف میزنم به مولا قسم. عینک به چشم نداشته باشی.
با ما نیستی آقارضا. د با ما نیستی. اگر با ما بودی این حرفها را نه بحبوحهی پر از مرداد 90 که همان تابستان 88 میآمدی مسجد لولاگر وسط آتش برای عموی من میگفتی. به جای دربند و درکه و من سیاسی نیستم. با ما بودی میآمدی حاج آقا مجتبی میشنیدی فریادهای این مرد را که میگفت حکومت اسلامی تحمیق نمیکند، تهدید نمیکند، تطمیع نمیکند. د با ما نیستی برادر من. یک سری حرف میزنی اصلا یک بار با یک بچه هیئتی این طرفی، یعنی این طرف آب، همین جایی که ما هستیم نشستی دو دو تا چهارتا کنی؟ یا همهاش با دوست ادب و اخلاقت بودی و از ما و درجهدو به بالاهای سیاسی در پوستین فرهنگ و هیئت افتاده دوری میجستی؟ که از فقر ما به لباست نچسبد؟ که ما راضی به ظلم بودیم مثلا؟
آقارضا. به خدا دلم میسوزد. دلم میسوزد رجا نیوز به تو فحش میدهد. نه اینکه رجانیوزیها هیئتی نباشند. بل اینکه رجانیوز نباید به تو فحش بدهد. میگیری داداش یا روضه را باز کنم؟ حالا بگو چرا فحش؟ د عزیز من خودت آمدهای به آدمی فحش میدهی که برای ما عزیز است. برای ما این طرف خطیها وحید جلیلی عزیز است. اتفاقا باید مصداقی بحث کرد / مثل خودت. وحید جلیلی اهل باند نیست. اهل قدرت نیست. اتفاقا اگر از نزدیک بشناسی اهل ادب است. اهل مایه گذاشتن است. و بیادعاست. خاصه اینکه مشهدی است. و میدانی مشهدیها کله شقاند. حالا نیامدهام بگویم وحید جلیلی امامزاده ایست که هتکش کردی. نه. میخواهم بگویم چرا به جایی برسیم که توی مداح بچه هیئتی بیایی به وحید جلیلی آدم پاکار اهل هیئت ما بچه هیئتیها، آن هم پشت سرمان، فحش دو سال پیش را بدهی؟ آن هم جلوی نامحرم. جز این است که با ما نیستی؟ با ما نیستی آقارضا.
د اگر با ما بودی من این حرفها را توی اینترنت نمیزدم. قبل از منبر حاج آقا مجتبی دم سینیهای چایی با هم گپ میزدیم. قبل از روضه حاج منصور بیرون مسجد ارگ تو کوچه کثیف فلافل میخوردیم و این حرفها را میزدیم. اگر با ما بودی توی شابدلعظیم با هم راه میرفتیم و تا خود صبح توی سر و کله هم میزدیم. اما توی برج عاجی آقارضا. اگر با ما بودی میزدم از این سر شهر تا خود حاج آقا مرتضی میآمدم که شاید نزدیکتر باشد. نمیدانم شاید اشکال از ما بچه هیئتیهاست. از همه ما بچه هیئتیها.
با ما بچه هیئتیها نیستی آقارضا. حرفت را نمیخوانیم آقارضا. ما چشممان به دهن آقاست. دعوای امروز ما فتنه 88 و موضع گیریهای عجیب مجید مجیدی و سیدمهدی شجاعی و هیلاری کلینتون نیست. دعوای امروز ما فرهنگ به باد رفتهای، اهن اهن، میباشد، که شما داعیهدارش باشی و سیدمهدی شجاعی، پدر من که اهل فرهنگ نیست باید یقه شما کبادهکشان یل میدان فرهنگ را گرفت. اگر همه تقصیرها گردن سهلتیهای از شکم مادر احمق درآمده نباشد، شما به عنوان مداحی که سه رمان پرفروش دارد بفرمایید چه پیامی برای دین گریزی جوانان دارید؟ لابد احمدینژاد!
آقارضا وقتت را گرفتم. انسداد سیاسی به ربنای شجریان نیست. انسداد سیاسی به خراب کردن روی آرای مردم است. انسداد سیاسی به ربنای شجریان نیست بلکه به عکس ندا روی تاکسیهای زرد نیویورک است. انسداد سیاسی یعنی سیلورمنهای طوفان کاترینا به فدای یک جسد نایافتهی مجهول الهویه به نام ترانه موسوی. انسداد سیاسی یعنی ترکیه برای سلفیهای غرب سوریه کمپ درست کنند که معاهدههای نظامی اردوغان با اسرائیل به سرانجام برسد و دادگاه ترور رفیق حریری سیدحسن نصرالله را به همراه سید علی خامنهای مجرم تشخیص داده بساط دشمنان اسرائیل را جمع کند. و ترکیه و عربستان و قطر بشوند محور مقاومت اسلامی در خاور میانه اسلام. انسداد سیاسی یعنی یک نویسندهی دست خالی دنبال معنا، بیاید حرفهای دو سال پیشش را که عموما فحش به بچه هیئتیهاست توی یک نشریه آن طرف خطی بزند. نشریهای که دلش برای حجاب و شریعت و قرآن نسوخته و چون هاشمی دیگر هاشمی نیست دلسوز دین و حتی حوزههای علمیه و علما شده است. محض رضای خدا لابد. «محض» «رضای» «خدا».
دعوای امروز ما دین گریزی رفقاست. دعوای امروز ما رفتن به افطاری اهل فامیل. که جدیدا دخترش دوست پسر پیدا کرده و تو نمیدانی باید به دوست پسرش سلام کنی یا بخوابانی زیر گوشش؟ دعوای امروز ما خیلی چیزهای دیگر . که مالِ حرام. که روابطِ حرام. که انسدادِ سیاسیِ حرام. که مجلسِ حرام، که دولتِ حرام، که وسایل نقلیه عمومیِ حرام، که دانشگاههای حرام، که پولشوییِ حرام، که تجاوزات دستهجمعیِ حرام، که دعوای خودیها و غدر بیخودیها. و این جملات فعل؟ ندارد که ندارد. دعوای امروز ما دعوای دو سال پیش نیست آقارضای امیرخانی. فعل؟ نداری که نداری.
دعوای امروز بچه هیئتیها هاشمی نیست. فتنه 88 نیست. سید مهدی شجاعی نیست. حتی مهدی هاشمی هم نیست. دعوای امروز بچه هیئتیها سوریه و ترکیه و یمن و غزه هم نیست. که اینها هست. اما اصل قصه اینها نیست برادر من. اصل قصه اینها نیست.
فاما باز هم سینه خودت را میزنی. من از اینترنت بدم میآید. از اینکه رضای امیرخانی عزیز، تیتر برای عصر ایران و آفتاب چاق کند و من اینجا هق هق و اهل دنیا قاه قاه، که این هم نویسندهی درخشان ادبیات داستانی متعهدشان، دلم میگیرد. بیا توی خودمان دعوا کنیم برادر.